رباعی برای فراق دختر
بود دختر گل بی خوار بابا
همیشه دلبر و دلدار بابا
اگر گیرد پسر دست پدر را
ولی دختر بود غمخوار بابا
شعربرای فراق فرزند
قصه مرگ تو را ناگه شنیدن زودبود
درعزایت جامه اندرتن دریدن زودبود
آخرای جان پسر ای میوه قلب پدر
دردیار نیستی منزل خریدن زودبود
اشک حسرت ازدوچشم مادرت هرصبح وشام
ازغم هجرره ماهت چکیدن زودبود
مادربیچاره ات دائم کند آه و فغان
بهر اوداغ غم مرگ تودیدن زودبود
دیده بگشابا عزیزانت بر گوسخن
نطق توخاموش ازگفت وشنیدن زودبود
شعرپندیات
مـده بیهوده ازکـف گـوهرنـقدجـوانی را
که این دُّرگران قیمت دگرپیدانخواهدشد
به دنیادل مبندای دل به فکرتوشه ره باش
که بامـرگ من وتوآخـردنیا نخواهدشد
مخـورهـرگـزفـریب زرق وبـرق دنیـا را
که شیرین کـام باگفتن حلـوانخواهد شـد
مکن تعریف ازفضل وکـمال دیگران ای دل
که باتعریف کردن هیچ کس دانانخواهدشد
علی یک عمربا اوفتادگان بنشست تاگوید
ازاین بال نشستن هاکسی والانخواهدشد
بودهم جان وهم جانانه خواهر
انیس و مونس و فرزانه خواهر
نهفته در دلش عشق برادر
برادر شمع و چون پروانه خواهر
بلی چون گوهربی مثل وهمتاست
نهفته در دل ویرانه خواهر
به نیکی نام و عشقش مانده برجا
به تاریخ جهان افسانه خواهر
بسان بلبل زیبا و خوشرو
به کنج دل نموده لانه خواهر
فروغ حسن او روشنگر دل
صفای محفل و کاشانه خواهر
ندارد رونقی کاشانه بی او
چراغ پر فروغ خانه خواهر
بود دلدار و غمخوارت همیشه
نباشد با غمت بیگانه خواهر
اگر روی تو را یکدم نبیند
شود از هجر تو دیوانه خواهر
بریزد خون دل اندر فراقت
زچشم نرگس و مستانه خواهر
اگر افسرده بیند روی ماهت
شودقلبش زغم چون شانه خواهر
برادر شمع عمرت گشته خاموش
مراکردی در این عالم سیه پوش
همیشه درعزایت خون بگریم
نگردد لحظه ای یادت فراموش
گلزار بهشت است گل روی برادر
آید به مشام دل و جام بوی برادر
گر،طالب مردانگی وصدق وصفایی
هر روز گذر کن به سر کوی برادر
هم خون تو حافظ ناموس توباشد
بنگر به وفا و شرف و خوی برادر
آری غم مرگش شکندقلب وکمررا
تابی،نرسدبهر تو از سوی برادر
صبرازکف انسان برداندوه وفراقش
شعربرای فراق فرزند
یادگارى ماند و من
عاشقان رفتند و چشم اشکبارى ماند و من
از غم بىحاصلىها، کولهبارى ماند و من
واى من یاراى رفتن داشت روزى پاى من
کاروان در کاروان رفتند و بارى ماند و من
بىنهایت بالهاى شوق، بالایى شدند
قامتى گمگشته در حجم غبارى ماند و من
یک بیابان تشنه لب رویید از هرم شهید
شرح داغ آفتاب بىمزارى ماند و من
در هیاهوى اناالحق صد گلو یاهوى سرخ
با سر شوریده در معراج دارى ماند و من
نبض شوراى شقایقها همه عشق است و داغ
داغ بر دل بىشقایق روزگارى ماند و من
تا کدامین دست، بهت انتظارم بشکند
در حصار سینهام، ساعت شمارى ماند و من
این غزل هم در بهار عشق و احساس و عطش
شعربرای فراق فرزند
من آمدم به کنارت دو چشم خود وا،کن
نگاه به صورت پیر و غریب بابا کن
غزال خسته من خیز و محشرم بنگر
به حال و روز من خونجگر تماشا کن
قسم به جان تو چشمان من نمی بیند
به پای خیز و ره خانه را پیدا کن
نه حال رفتن و ،نی، تاب ماندنم باشد
تو ای امید پدر حل این معما کن
دلم گرفته دگر از همه جهان سیرم
بیا و مرگ مرا از خدا تقاضا کن
مریض عشق تو گردیده مادر پیرت
به گوشه نگهی درد او مداوا کن
ولای علی
هر قدردرنگـاه خلایق بـزرگ شد
درنزد خویش کوچک وافتاده میشود
دنبال کسب رزق حلال است بی طمع
اندازه ی کـفـایت او داده مـیـشود
مرد جهـاد اکبرهـرروزه با گنـاه
خلوت نشین هرشب سجاده میشود
شیعه همیشه چشم براه شهادت است
با یک اشاره حاضروآماده میشود
پروازدرخیال رخ یار،سخت نیست
با دوری ازهواوهوس ساده میشود
عالم درانتظارطلوع جمال توست
وقتی غروب هم نفس جاده میشود
سفر
رفته بودم سفرى، سمت دیار شهدا
که طوافى بکنم گرد مزار شهدا
به امیدى که دل خسته هوایى بخورد
متبرک شود از گرد و غبار شهدا
هر چه زد خنجر احساس به سرچشمهى چشم
شرمگینم که نشد اشک، نثار شهدا
خشکى چشم عطش خورده، از آنجاست که من
آبیارى نشدم، فصل بهار شهدا
چون نشد شمع که سوزد دل سنگم شب عشق
کاش مىشد که شود سنگ مزار شهدا
آخرین خط وصایاى دل من این است
وادی طور همین هیئت هر هفته ی ماست
دیدن نور خــدا اهــل نــظـــر می خواهد
سختـی گردنـه ی عشـق زمینت نـزند!
راه پر پیچ وخمش مرد سفر می خواهد
صرف این سینه زدن ها به مقامی نرسیم
مُـحـرم راز شدن دیده ی تر می خواهد
جهت بخشش هر سینه زنی حضرت حق
محشر از مادر سادات نظر می خواهد
ســر عــبـاس به نــی پنـد ظــریـفی دارد
غیر خورشید،سمــاوات قمر می خواهد
شعرپندیات
بیا شهر غریبان را نظرکن
کنار قبر این یاران گذر کن
عزیزان راببین درخانه ای تنگ
میان کوهی ازخشت وگل وسنگ
چه شهری که سخن ازماومن نیست
نشان از باغ و گلهای چمن نیست
غنی از پا نهد اینجا فقیر است
اسیر از رو کند اینجا اسیراست
ز سردار و زسرلشکر خبرنیست
زتاج وتخت شاهان یک اثرنیست
سخن هرگز میاور از امیران
امیری نیست در شهراسیران
عجب شهری سخن ازسیم وزرنیست
به جز از پاکی پاکان خبر نیست
خاک مادست خوش بادصباخواهدشد
پیکر خاکی ما نیز فنا خواهد شد
مادراین دایره سرگشته وسرگردانیم
مدفن خویش ندانیم کجا خواهد شد
مجلسی راکه چنین غمزده اش مینگری
بهر ما و تو دگر روز به پا خواهد شد
محفلی را که به خون جگر آراسته ایم
به نسیم مژه ای بزم عزا خواهد شد
ملک الموت چو آید نبود راه گریز
این حقیقت که توبینی بخداخواهدشد
دل قوی دارکه گرمهر علی دردل توست
واپسین روز تو را راهگشا خواهدشد
آنچه سالار ز تقوی ببری در دل خاک
شمع روشنگر راهت به جزا خواهدشد
شب است و سکوت است ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفته ام
شب و مثنوی های ناگفته ام
شب و آخرین سوز مستانه ام
شب و های های غریبانه ام
کجایند اسیران سوز دعا
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شور آفرینان عشق
علمدار،مردان میدان عشق
کجایند مستانه جام مست
دلیران عاشق شهیدان مست
من امشب خبر می کنم غرب را
که آتش زنند این دل سرد را
ذوق و شوق نینوا کرده دلم
چون هوای جبهه ها کرده دلم
اون سنگر بهترین ماوای من
آه جبهه، کو برادرهای من
سنگر خوب و قشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
سرزمین نینوا یادش بخیر