(پایگاه اشعارمجالس ترحیم)

(پایگاه اشعارمجالس ترحیم)

کربلایی وحیدشریفی درآباد
(پایگاه اشعارمجالس ترحیم)

(پایگاه اشعارمجالس ترحیم)

کربلایی وحیدشریفی درآباد

شعرپندیات

شعرپندیات


جوانی چونکه از کف رفت دوباره بر نمیگردد

یقین دارم درخت خشک دوباره تر نمیگردد


بدان قدر جوانی را که تا قدرت به تن داری

که جسمت ناتوان گردد ترا باور نمیگردد


زبعد هر بهاری لاجرم فصل خزان آید

گل این باغ هم ایمن ز باد شر نمیگردد


بجز مهر و محبت ها کلید فتح دلها نیست

که فتح کشور دل با دو صد لشکر نمیگردد


مگو راز دل خویش را به هر نامحرمی ای دوست

که هر ناکس در این عالم  ترا یاور نمیگردد


هزاران قصه مرگ عزیزان را به چشم دیدی

از این خیل سفر کرده یکی هم بر نمیگردد


بگو تا کی به دنبال زر و زیور به دنیایی

که یار هیچ کسی فردا مقام و زر نمیگردد


خدا داند که حق گویی بود از بهترین خصلت

نمیدانم چرا دیگر کسی بوذر نمیگردد


سزای هر بد و خوبی به قدر زره ائی پیداست

 جزای  خوبی ها جز جنت و کوثر نمیگردد

 

خدا فرموده در قرآن به کل من علیها فان

کسی ایمن ز دست مرگ و این ساغر نمیگردد


هزاران تن اگر هر روز محبت ها کنند بر تو 

یکی زان آدم مشفق چنان مادر نمیگردد


پیمبر غیر زهرا هم شنیدم دخترانی داشت

ولی در علم و حلم  صدیقهٔ اطهر نمیگردد


(صفا )  گوید که دنیایم چنان زندان تاریک است

که یک لحظه زعمرم بی غم مادر نمیگردد


شاعر قاسم جناتیان قادیکلایی

غزلی جدیددروصف مقام پدر

غزلی جدید در وصف مقام پدر

شاعر: حکمت اله ترکی


پدر دلسوز و خوب و مهربان بود

پدر    زیبا  گل  این   بوستان بود

پدر   در شادی  و غم  یار  ما  بود

پدر در جسم خانه همچوجان بود

به هنگام    بلا  و   رنج  و  سختی

پدر چون تکیه گاهی بی امان بود

اگر    غم‌های  عالم    در   دلم  بود

برای    درد   دل  او    همزبان  بود

وگر   از  صبر  او   خواهم   بگویم 

صبوریش  چو  دریا   بی کران بود

پدر  گل بود   و   با مهر  و وفا بود

 پدر  همچون بهاری  بی خزان بود

نه   تنها   او  به  خانه  باصفا   بود 

که  مردی   نیک  بین  دوستان بود

هم   او   مهمان نواز و  با سخاوت

هم   او بر جمع  یاران  میزبان بود 

ز     خوبی‌های   او هر   چه بگویم 

دلا   کم  گفته ام  او  به  ز  آن بود 

تو«حکمت» ذره‌ای گفتی زوصفش

پدر   چون    آفتاب   آسمان   بود

شعربرای فراق پدر

شعردرمقام پدر


آن کس که مرا مونس جان بود، پدر بود

آن کس که مرا روح و روان بود، پدر بود


آن کس که چو می‌رفت فرو خار به پایم

هر لحظه برایم نگران بود، پدر بود


آن کس که اگر شمع تنم سوختی از تب

پروانه صفت چرخ زنان بود، پدر بود


آن کس که چو شب آمدمی دیر به خانه

در کوچه و بازار دوان بود، پدر بود


آن کس که چو می‌کرد مرا حادثه‌ای رو

در شهر پی چاره آن بود، پدر بود


آن کس که پی تربیتم گاه نصیحت

شیرین سخن و نیک زبان بود، پدر بود


آن کس که به ضرب‌المثلی پند و نصیحت

خوش لهجه و استاد بیان بود، پدر بود


آن کس که اگر مشکلیم پیش می‌آمد

آسان کن آن از دل و جان بود، پدر بود


آن کس که خرید آنچه که می‌خواست دل من

یک بار نمی‌گفت گران بود، پدر بود


آن کس که شب و روز نیاسود برایم

تا در تن او تاب و توان بود، پدر بود

شعرپندیات

شعرپندیات 


بهار عمر می گردد خزان اهسته اهسته

به مقصد می رسد این کاروان اهسته اهسته


از این بالا نشینی مناز ای سرو که چرخ دون

کشد از زیر پایت نردبان اهسته اهسته


به زیبایی مناز ای گل که در این گل ستان

بسی پرورد و چید این باغبان اهسته اهسته


فریب خوان الوان جهان هرگز مخور جانا

که مهمان کش بُود این میزبان اهسته اهسته


کتاب زندگی افسانه ای بود اما

به پایان میرسد هر داستان اهسته اهسته


توانایی وبرنایی نمانددوستان هرگز

شودپیرعاقبت هرنوجوان آهسته آهسته


زدست آه مظلومان بترس ای صاحب قدرت

رسداین ناله هابرآسمان آهسته آهسته


من ژولیده میگویم به نص آیه قرآن

بهارعمرمیگردد خزان آهسته آهسته

شعرچهلم جوان ناکام

شعرچهلم جوان ناکام


رفتی و بعد ازتو دگر یاری ندارم

می بارم از داغت چو اَبرِ نوبهارم


بعد از چهل روز و چهل شب نور چشمم

ای کاش بودی تا ببینی حالِ زارم


آه ای عصای پیری ام ای باورمن

بین مادر غمدیده ات را سایه سارم


گفتی که راحت می شوم از بعد خدمت 

راحت شدی ای شمع شب سوز مزارم


یک روز نه یک اربعین نه ای عزیزم 

تاعمر دارم از غم تو سوگوارم


بهرتسلای دل حسرت کشیده

عکس تو راشبها گذارم درکنارم


سنگ.صبور من شده سنگ مزارت

از داغ تو مادرببین چه بی قرارم


تواهل هیات بوده ای و اهل روضه

من هم تو را نزد اباالفضل می سپارم


درهر زمان که روضه خوان روضه بخواند

باروضه ی اکبر مثال خون ببارم


باحسرت کرببلا رفتی عزیزم

ناکام من ای مه جبینم گلعذارم


شاعر:مجیدمرادزاده(غلام قنبر)

شعرپندیات

شعرپندیات


ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم

جـز یاد خدا هیـچ دگـر کار نداریم


درویش فقیریم و در این گوشه دنیا

با نیک و بد خلق جهـان کار نداریم


گر یار وفادار نداریم عجب نیست

ما یار بجز حضرت جبار نداریم


با جامه صد پاره و با خرقه پشمین

برخاک نشینیم و از آن عار نداریم


ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید

هر رهگذری سنگ زند باک نداریم


ما صاف دلانیم و ز کَس کینه نداریم

گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم


ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید

حاجت به می و باده و خمار نداریم


بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز

مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریم

شعرپندیات

شعرپندیات 


به خیالت نرسد دادن جان آسان است 

یا که بر مردن و این درد عظیم درمان است


از همان لحظه که پا در این سرا بگذاشتی

اجل آماده و در پی، بهر صید جان است


این شنیدم همچو گوسفندی کَنَنْدش پوستش

دادن جان بهر انسان  به مثل اینسان است 


گرهزاران سال نوشی قند و شهد این جهان

موقع دادن جان  حاصل آن حرمان است 


هوش ای اهل خرد دل مده بر عیش جهان

پشت هر عیش جهان بیخبری ،شیطان است 


عقل کُل یعنی محمد گفت که حب دنیا

رأس عصیان و بدان نابودی خوبان است


 فکر فردا  باش و بر بند توشه از بهر سفر

برتری روز قیامت داشتن ایمان است


 لحظه ایی گوش بده درّ گوهر بار علی

 که بفرمود جهان بر مؤمنین زندان است


ای خوش آنکس که رها شد ز سجن با دل خوش

دم رفتن دست پر باشد و لب خندان است


ترک عصیان کن و سرکش مشو در بندگی ات

سبب ذلت و بد بختی تو از آن است


دوستی و عشق به همنوع گر نداری دلت

لایق دوزخی و   جایگهت در آن است


هرچه کاشتی  حاصلش آن است گندم یا که جو 

عمل بد ای (صفا )حاصل آن نیران است

شعردرمقام مادر

شعردرمقام مادر


بلبلی بودی به بوستان حقیقت مادرم

روز و شب محو جمال دل ربایت مادرم

شمع بودی ما چو پروانه به دورت مادرم

سوختی و آب گشتی از محبت مادرم

گل بودی و عطر تو اندر مشامم مادرم

تو شدی پرپر به عشق کودکانت مادرم

ای گلستان خوش عطر آرزوها مادرم

رفتی و آتش زدی قلب من و ما مادرم

چون قناری در غمت اندر نوایم مادرم

آرزوی وصلت است شعر و نوایم مادرم

ای بلا گردان تو دار و ندارم مادرم

کاش یک لحظه ببینم روی ماهت مادرم

روز ما تاریک شد چون شام تار از دوریت

کاش بودی آفتاب مهربان ای مادرم

مرحم زخم من و درمان درد من تویی

ای طبیب و ای حبیب و ای شفایم مادرم

گوهر یکدانۂ لطف و وفا و مرحمت

تا تو بودی گرمی عشقت به پا بود مادرم

رفتی و خانه خرابم بی قرارم مادرم

اشگ ماتم شد روان در دیدگانم مادرم

کن دعا ساقی نظر دارد به مهرت مادرم

کن شفاعت چون که محتاج دعایم مادرم

.............................................

شاعر و مداح اهل بیت رسول چهارمحالی(ساقی)

شعردرمقام پدر

شعردرمقام پدر


آنکه همواره مرا داده نصیحت پدر است

آنکه بنموده مرا پند و دلالت پدر است

سبب پرورشم بوده همه زحمت او

آنکه در تربیتم داشته همت پدر است

هرچه بد دید ز من لب به شکایت نگشود

آنکه بیش از همه بنمود محبت پدر است

بهر بهروزی من توش بلا شد شب و روز

آنکه بگشود به رویم در عزت پدر است

رهنمایی که نشان داده به من راه وفا

شمع روشنگر تاریکی و ظلمت پدر است

تا به بار آوردم موی سرش گشته سفید

آنکه شد غوطه ور اندر یم محنت پدر است

بوده همواره مرا یاور و غمخوار و معین

بر سرم سایه فکند از سر رأفت پدر است

ای پسر کس نبود همچو پدر یاور تو

معدن مهر و وفا کنز عطوفت پدر است

کمر همت خود بند ز پی خدمت او

آنکه باشد سبب اجر و سعادت پدر است

قدر او دان که خدایت بود از بعد خدا

به سرت تا به ابد تاج شرافت پدر است

شعرپندیات

‍شعرپندیات

                

چرا دائم خطاکاری تو برگرد

خطا کارو  گنهکاری تو برگرد


شدی سرگشته وحیران دنیا

اسیر نفس اماری توبرگرد


گذشت عمرت پی کسب مقامات

چقدر برسر هوا داری توبرگرد


فقط کارت شده آمال واموال

چقدر درفکر دیناری تو برگرد


ضررهابس زدی برمال مردم

چقدر فکر تبه کاری توبرگرد


ز ته ماندهءعمر کاری توبنما

شدی اهل گرفتاری توبرگرد


گمان کردی که تومردن نداری

یقین دارم که بیماری توبرگرد


فزون ازجسم وجان خودبخواهی

چرا اینقدر فزون خواهی توبرگرد


گذرکن تو ز قبرستان و بنگر

نداری ارزش کاهی، توبرگرد


(غلاما)عمرتوهمتای گنج است

از او بنما نگهداری،  تو برگرد


شاعر: استاد غلامرضا نو ترکی همدانی

شعربرای فراق مادر

شعربرای مادر 


پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد

داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد


شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب

شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد


غصه میخورد که من حال خرابی دارم

ازهمین غصه ی من سیر شد و حرف نزد


وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند

خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد


صورت پرشده از چین و چروکش یعنی

مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد


محمدرضا تقیان ، شهرکرد

سبک جدیدبرای فراق همسر

فراق همسر


چهل روزه ندیدمت

خیلی دلم تنگه برات

پاشو ببین که بچه هات

بهونه میگیرن برات


چهل روزه که خونمون

چه سوت و کورو سرده

همش میگم دروغه

همسرم بر میگرده


چهل روزه که خاک غم

دارم به سر میریزم

بارفتنت عزیزم

اشک از غمت میریزم


چهل روزه با بچه هام

میام سر مزارت

کاش بشه یکبار دیگه

مابشینیم کنارت


*شاعر:کربلایی مهدی رحمانی*

شعردرفراق پدر

هجران پدر


ای پدر دیده بسویت نگران است هنوز

غم نادیدن تو بار گران است هنوز

دل ز هجران تو در بحر الم غوطه ور است

دیده از دوری رویت نگران است هنوز

دیگران از غم مرگ تو کنند اه وفغان

هم صدا ناله من با دگران است هنوز

جان بی صبر و قرارم به هوایت شب وروز

هم چو مرغان هوا در طیران است هنوز

خود برفتی ز جهان کی برود اثارت

نگران در غم تو پیر وجوان است هنوز

ای پدر خاک لحد منزل وماوای تو شد

اشک جاری ز دو چشم پسران است هنوز

نه شعار است ،نه حرف!

آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو.

شعرپندیات

شعرپندیات


دلا این عالم فانی به یک ارزن نمی ارزد

به دنیا آمدن برزحمت رفتن نمی ارزد


اگر بر تخت شاهی تابه روز حشر بنشینی

به خشت زیر سر اندر لحد خفتن نمی ارزد


مسخر گر شود روزی زمینت مثل اسکندر

به تنهائی قبر و وقت جان کندن نمی ارزد


جوانان همه عالم اگر گردند قربانی

بخون غلطیدن قد علی اکبر نمی ارزد


سواران همه عالم اگر بی دست وپا گردند

به قطع بازوی عباس نام آور نمی ارزد


اگر دریای این عالم همه شهد وشکر گردد

به آن لعل لب خشک علی اصغر نمی ارزد


اگرخلق زمین و آسمان خون از مژه بارند

به آن زنجیر پای عابد مضطر نمی ارزد


اگرحوران جنت بی نقاب آینددردنیا

به شأن حضرت صدیقه اطهر نمی ارزد


اگر خورشید آید سربرهنه از افق بیرون

به عریانی جسم خسرو بی سر نمی ارزد

شعرپندیات

شعرپندیات


نیستم عارف فرزانه براتم بدهند

یا که در نیمه شبی شاخه نباتم بدهند


در مثل کرکس شوریده و بشکسته پرم

که ز پس مانده طاووس حیاتم بدهند


عمری از من سپری شد نشدم شاد ولی

لقب شادروان بعد وفاتم بدهند


گام در جاده عشاق گذارم همه عمر

در ره عشق چه زیباست ثباتم بدهند


خاک عالم به سرم باد اگر خلق خدا

با زر و زور فقط نیک صفاتم بدهند


اوج فقرم به همه ثروت عالم ندهم

تا که انگشتری از بهر زکاتم بدهند


حسنم سائل درگاه حسینم بود این

آرزویم که از این راه براتم بدهند


عشق اولاد علی طاعت حی ازلی

این دو را روز جزا راه نجاتم بدهند


حسنعلی بالایی

اشعارمناجاتی

اشعار مناجاتی


امان از غربت قبر و قیامت

فغان از وحشت قبر و قیامت

اگر ارباب من دستم نگیرد

ندارم طاقت قبر و قیامت

اجل در ره عمل کوته چه دارم

به غیر از حسرت قبر و قیامت

گنه کاری چو من فرمانبرِ نفس

چه داند حرمت قبر و قیامت

من از تنهاییِ خود خوف دارم

امان از ظلمت قبر و قیامت

اگر مولای من دستم بگیرد

چه خوف از محنت قبر و قیامت

غم و درد و بلا را می شناسم

که باشد زینت قبر و قیامت

پس از مرگم به زیر سایۀ یار

بگیرم هیئت قبر و قیامت

برای گریه بر سلطان عطشان

عطا کن مهلت قبر و قیامت

بهشت کربلا را کن نصیبم

که بینم جنت قبر و قیامت

رضای توست نصب العین عاشق

ندارد نیّت قبر و قیامت

ز دنیا می روم با دست خالی

امان از حسرت قبر و قیامت

ندارم خُلق و خوی اهل بیتی

ندارم فرصت قبر و قیامت

فقط با مومنین قرآن بگوید

سخن از بهجت قبر و قیامت

بمیرم تا ببینم روی حیدر

جمالش لذت قبر و قیامت

اگر" اَلْفَقرُ فخری " شد شعارم

توّلا مکنت قبر و قیامت

بجز لطف شفیعان دو عالم

چه باشد نصرت قبر و قیامت

به دنیا هیچ اقبالی ندارم

که دارم دولت قبر و قیامت

تمام لذت دنیای فانی

فدای عزّت قبر و قیامت

غلام آل زهرایم بگردان

شهید راه مولایم بگردان


از وبلاگ حاج محمود ژولیده

شعرپندیات

اخوان...پندیات


کرده واجب برمن وتو ذات بی همتا نماز

چون بود سدّ عظیمی دربر فحشا نماز

گرقبول افتد شود اعمال دیگر هم قبول

جمع ماهیچ است.چون گرددز مامنها نماز

باخلوص دل اگرخوانی .خدامی خواندت

چون بود راه ملاقات خدا تنها نماز

گفت پیغمبر ستون دین من بهر شما

هست بی شک طبق امر خالق یکتا نماز

کُشته شد مولا علی درسجده درراه خدا

تاکه ماند تاابد جاوید وپابرجا نماز

ازمقام وقدر قد قامت چه گویم کزقیام

پروراند گوهری چون حضرت زهرا نماز

چهارده معصوم ما را این بود حرف نخستین

کرده خالق بهر انسان لازم الاجرا نماز

بی نمازان راخلاصی نیست.ازنار جحیم

چون بود تنها کلید جنت الماوا نماز

چون نماز بی ولایت.مورد تایید نیست

پس بخوان باعشق مولا.تاشود امضا نماز

شاعر ژولیده می گوید.دوصد باردگر

هست یک سدّ عظیمی.دربر فحشا نماز

         ........................... ......

شیطان که رانده گشت.بجز یک خطا نکرد

خود را برای سجده ی آدم رضا نکرد

شیطان هزار مرتبه بهتر بُوَد ز بی نماز

اوسجده را بر آدم .این برخدا نکرد

شعرفارسی پندیات

شعرپندیات 


به خیالت نرسد دادن جان آسان است 

یا که بر مردن و این درد عظیم درمان است


از همان لحظه که پا در این سرا بگذاشتی

اجل آماده و در پی، بهر صید جان است


این شنیدم همچو گوسفندی کَنَنْدش پوستش

دادن جان بهر انسان  به مثل اینسان است 


گرهزاران سال نوشی قند و شهد این جهان

موقع دادن جان  حاصل آن حرمان است 


هوش ای اهل خرد دل مده بر عیش جهان

پشت هر عیش جهان بیخبری ،شیطان است 


عقل کُل یعنی محمد گفت که حب دنیا

رأس عصیان و بدان نابودی خوبان است


 فکر فردا  باش و بر بند توشه از بهر سفر

برتری روز قیامت داشتن ایمان است


 لحظه ایی گوش بده درّ گوهر بار علی

 که بفرمود جهان بر مؤمنین زندان است


ای خوش آنکس که رها شد ز سجن با دل خوش

دم رفتن دست پر باشد و لب خندان است


ترک عصیان کن و سرکش مشو در بندگی ات

سبب ذلت و بد بختی تو از آن است


دوستی و عشق به همنوع گر نداری دلت

لایق دوزخی و   جایگهت در آن است


هرچه کاشتی  حاصلش آن است گندم یا که جو 

عمل بد ای (صفا )حاصل آن نیران است


شاعر قاسم جناتیان قادیکلایی

شعری ازاحوال قیامت

شعری از احوال قیامت


بشنو از قرآن چه نیکو دم زند

زخمه بر ساز دل آدم زند


تا کند بیدارش از خواب گران

از قیامت گوید و اهوال آن


این زمین در آن زمان پر بلا

ناگهان چون زلزلت زلزالها


از درونش اخرجت اثقالها

با تعجب قال الانسان مالها


مردگان خیزند برپا کلهم

تا همه مردم یرواعمالهم


هر که دارد ذره خیراً یره

تا که دارد ذره ای شرّاً یره


آن زمان خورشید تابان کوّرت

کوههای سخت و سنگین سعّرت


آبها در کام دریا سجّرت

آتش دوزخ به شدّت سعّرت


پس در آن هنگام جنّت ازلفت

خود بداند هر کسی "ما احضرت"


نامه ای با جان او آمیخته

میشود بر گردنش آویخته


نامه یا نقش دقیق نفس او

یا که ازهر لحظه عمرش عکس او


نامه رد یا قبول بندگی

یا سرافرازی و یا شرمندگی


نامه اعمال اصحاب یمین

اهل تقوی اهل ایمان و یقین


روز محشر باشد اندردست راست

صاحب این نامه از غمها جداست


این جواز ره گشای جنّت است

او برات جاودانه رحمت است


نامه اعمال اصحاب شمال

آن تبهکاران بس افسرده حال


باشد اندر دست چپ روز شمار

رمز محکومیّت اصحاب نار


نامه شرمندگی و حسرت است

حکم بدکاران دور از رحمت است


با چنین قرآن که باشد رهنمود

دیگر ای مردم "فاین تذهبون"


تا حسان داری مجال و نیست دیر

دامن قرآن و عترت را بگیر

شعرفارسی پندیات

شعرفارسی پندیات


گل  اگر خوشبو شود باغی معطر میشود

اشک تا گردد روان پس دیده ات تر میشود


دامن پاک زنی مرد را کند عرش آشیان

 گر به دقت بنگری با شیر مادر میشود


تا نسوزد دل کجا اشکی روان گردد ز رخ 

با قصاوت هر کسی بیشک ستمگر میشود


حاصل رنج فراوان خرمنی پیدا شود

از سر اخلاص غلامی مثل قنبر میشود


آدم دنیا پرست شاید رسد امیال خود

کی چنین فرد همنشین خوان حیدرمیشود


رنج یک سنگر نشین و عیش یک باده طلب 

ده تو انصاف ای عزیزم  کی برابر میشود؟


گر خدا جوئی به عشق و باورت توام شود

در صداقت آدمی همچون اباذر میشود


پیر مردی در جماران میدرخشد بهر خلق

 هادی خلقی چنان خورشید خاور میشود


بارها گفتند و بشنیدی که مرگ است درکمین 

ای (صفا)عمر تو هم روزی به آخر میشود