شعرفارسی پندیات
گل اگر خوشبو شود باغی معطر میشود
اشک تا گردد روان پس دیده ات تر میشود
دامن پاک زنی مرد را کند عرش آشیان
گر به دقت بنگری با شیر مادر میشود
تا نسوزد دل کجا اشکی روان گردد ز رخ
با قصاوت هر کسی بیشک ستمگر میشود
حاصل رنج فراوان خرمنی پیدا شود
از سر اخلاص غلامی مثل قنبر میشود
آدم دنیا پرست شاید رسد امیال خود
کی چنین فرد همنشین خوان حیدرمیشود
رنج یک سنگر نشین و عیش یک باده طلب
ده تو انصاف ای عزیزم کی برابر میشود؟
گر خدا جوئی به عشق و باورت توام شود
در صداقت آدمی همچون اباذر میشود
پیر مردی در جماران میدرخشد بهر خلق
هادی خلقی چنان خورشید خاور میشود
بارها گفتند و بشنیدی که مرگ است درکمین
ای (صفا)عمر تو هم روزی به آخر میشود
شعر-عبرت آموز
دلا این عالم فانی به یک ارزن نمیارزد
به دنیا آمدن، بر زحمت رفتن نمیارزد
اگر صد سال در دنیا، همه شهد و شکر نوشی
به آن یک ساعتِ تلخیِ جان کندن نمیارزد
اگر بر فرش ایوان، تکیه سازی شب و روز
به خشت زیر سر، اندر لَحَد خفتن نمیارزد
هزاران سال اگر بر تخت عود بنشینی
به آن یک لحظه در تابوت خوابیدن نمیارزد
اگر ملک سلیمان را رسد بهرت به آسانی
به مار و مور و عقرب، هم قرین گشتن نمیارزد
این قسمت از ملا آقا بابای ملایری است:
دلا این عالم فانی، به یک ارزن نمیارزد
به دنیا آمدن بر زحمت رفتن نمیارزد
اگر بر تخت شاهی تا به روز حشر بنشینی
به خشت زیر سر اندر لحد خفتن نمیارزد
مسخر گر شود روزی زمینت مثل اسکندر
به تنهایی قبر و وقت جان کندن نمیارزد
جوانان همه عالم اگر گردند قربانی
به خون غلتیدن قد علی اکبر نمیارزد
اگر دریای این عالم همه شهد و شکر گردد
به آن لعل لب خشکِ علی اصغر نمیارزد
اگر خلق زمین و آسمان خون از مژه بارند
به آن زنجیر پای عابد مضطر نمیارزد
اگر خورشید آید سر برهنه از افق بیرون
به عریان بودن موی سر زینب نمیارزد
شعر-عبرت آموز
ای به دنیا بسته دل، غافل ز عقبایی چرا؟
رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا؟
میزند مرغ نفس در سینهات کوس رحیل
در خیال آرزو، غرق تمنایی چرا؟
برف پیری بر سرت باریده ابرِ روزگار
سر به خاک طاعتی، آخر نمیسایی چرا؟
عضو عضو ما علیه ما شهادت میدهند
غافل از رسوایی فردای اعضایی چرا؟
صد هزاران گل ز باغ عمر پرپر میشود
بیخبر بنشسته و گرم تماشایی چرا؟
شعر-پندیات
گذشت عمر و بیا غفلت از اِلاه مکن
بس است خیره سری، دیگر اشتباه مکن
هر آنچه نامه نوشتی، از گناه بس است
بیا و توبه کن و نامهای سیاه مکن
به میهمانی خود خواندهات خدا اینک
بیا و وقت گرانمایه را تباه مکن
به دَرکِ این زمانه اگر نکوشیدی
بیا و غفلت از این مابقی ماه مکن
اگر که چشم شفاعت به مرتضی داری
به چشم بد به کسی در جهان نگاه مکن
برای آن که به مقصد رسی بدون خطر
بیا و نَفْس دَنی را رفیقِ راه مکن
کلید گنج سعادت بُوَد به دست عمل
بکوش در عمل و ترک پایگاه مکن
شعار شاعر «ژولیده» روز و شب این است
گذشت عمر و بیا غفلت از گناه مکن
شاعر: ژولیده نیشابوری
شعر-پندیات
ای دل ز چه رو طاعت دادار نکردی؟
خوفی ز عذاب و شَرَرِ نار نکردی؟
یک عمر تو را داد خدا مهلت و هیهات
دل را بَری از صحبت اغیار نکردی؟
گفتم که مکن پیروی از نفس بداندیش
کردی تو از او پیروی و عار نکردی؟
گفتم که مرو از ره بیراهه که چاه است
رفتی و هراسی ز شب تار نکردی؟
گفتم به ره خیر بکن سیم و زر ایثار
بس سیم گرفتی و زر ایثار نکردی؟
گفتم که مزن تیشه تو بر ریشه اسلام
رحمی تو بر این نخل پر از بار نکردی؟
مزد زحمات علی و آل ندادی
شرمی ز رخ احمد مختار نکردی؟
دستی به سر طفل یتیمی نکشیدی
وز پای به ره مانده برون خار نکردی؟
در مرگ کسی قطره اشکی نفشاندی
همدردی خود را به کس اظهار نکردی؟
جز فتنه و شر از تو دگر کار نیاید
از خیر چه دیدی که تو این کار نکردی؟
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟
«ژولیده» مزن دَم به عمل کوش که کاری
از بهر خود از گفتن اشعار نکردی؟
شاعر: ژولیده نیشابوری
شعر عبرت آموز
با خدا خواهی شوی نزدیک از خود دور باش
قهر کن با تیرگی آنگه رفیق نور باش
هر کجا رو آوری طور است موسایی بجو
بی خبر موسی تو خود هستی مقیم طور باش
حور زیبایی ندارد پیش زیبایی دوست
محو روی دوست شود کمتر به فکر حور باش
گر چه در خود از خدا مامورها داری به کوش
خود برای خود به دفع هر خطر مأمور باش
مار آزارد زنیش و مور ماند زیر پا
خوی آدم خوش بود نه مار شونه مور باش
این سخن را از امیرالمؤمنین دارم به یاد
هر مصیبت تا لب گور است فکر گور باش
گاه دیدار خدا از پای تا سر چشم شو
و زنگاه غیر او تا چشم داری کور باش
هر کجا دیدی که خواهند از خدا دورت کنند
تا قدم داری از آن دور از خدایان دور باش
بر طناب دار خود “میثم” چو میثم بوسه زن
نه به زر پابند نه تسلیم حرف زور باش
سازگار
شعرآفتاب قبر
پدر | مادر | همسر | فرزند | برادر-خواهر |
پندیات | سبک ختم | شهدا | فایل ختم | رزروگروه |
پدر | مادر | همسر | فرزند | برادر-خواهر |
پندیات | سبک ختم | شهدا | گالری | سایرموارد |
بی وفایی دنیا
روی مه پیکر او سیر ندیدم و برفت
گویی ازصحبت ما نیک بتنگ آمده بود
بار بر بست و بگردش نرسیدم و برفت
بس که مافاتحه و حرز بمانی خواندیم
وز پیش سوره اخلاص دمیدیم وبرفت
عشوه دادند که برما گذری خواهی کرد
دیدی آخرکه چنین عشوه خریدیم وبرفت
شدچمان درچمن حسن ولطافت لیکن
درگلستان وصالش نچیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله وزاری کردیم
که ای دریغا بوداعش نرسیدیم وبرفت
شعربی وفایی دنیا
پندیات
شعرپندیات
مـده بیهوده ازکـف گـوهرنـقدجـوانی را
که این دُّرگران قیمت دگرپیدانخواهدشد
به دنیادل مبندای دل به فکرتوشه ره باش
که بامـرگ من وتوآخـردنیا نخواهدشد
مخـورهـرگـزفـریب زرق وبـرق دنیـا را
که شیرین کـام باگفتن حلـوانخواهد شـد
مکن تعریف ازفضل وکـمال دیگران ای دل
که باتعریف کردن هیچ کس دانانخواهدشد
علی یک عمربا اوفتادگان بنشست تاگوید
ازاین بال نشستن هاکسی والانخواهدشد
ولای علی
هر قدردرنگـاه خلایق بـزرگ شد
درنزد خویش کوچک وافتاده میشود
دنبال کسب رزق حلال است بی طمع
اندازه ی کـفـایت او داده مـیـشود
مرد جهـاد اکبرهـرروزه با گنـاه
خلوت نشین هرشب سجاده میشود
شیعه همیشه چشم براه شهادت است
با یک اشاره حاضروآماده میشود
پروازدرخیال رخ یار،سخت نیست
با دوری ازهواوهوس ساده میشود
عالم درانتظارطلوع جمال توست
وقتی غروب هم نفس جاده میشود
وادی طور همین هیئت هر هفته ی ماست
دیدن نور خــدا اهــل نــظـــر می خواهد
سختـی گردنـه ی عشـق زمینت نـزند!
راه پر پیچ وخمش مرد سفر می خواهد
صرف این سینه زدن ها به مقامی نرسیم
مُـحـرم راز شدن دیده ی تر می خواهد
جهت بخشش هر سینه زنی حضرت حق
محشر از مادر سادات نظر می خواهد
ســر عــبـاس به نــی پنـد ظــریـفی دارد
غیر خورشید،سمــاوات قمر می خواهد
شعرپندیات
بیا شهر غریبان را نظرکن
کنار قبر این یاران گذر کن
عزیزان راببین درخانه ای تنگ
میان کوهی ازخشت وگل وسنگ
چه شهری که سخن ازماومن نیست
نشان از باغ و گلهای چمن نیست
غنی از پا نهد اینجا فقیر است
اسیر از رو کند اینجا اسیراست
ز سردار و زسرلشکر خبرنیست
زتاج وتخت شاهان یک اثرنیست
سخن هرگز میاور از امیران
امیری نیست در شهراسیران
عجب شهری سخن ازسیم وزرنیست
به جز از پاکی پاکان خبر نیست
خاک مادست خوش بادصباخواهدشد
پیکر خاکی ما نیز فنا خواهد شد
مادراین دایره سرگشته وسرگردانیم
مدفن خویش ندانیم کجا خواهد شد
مجلسی راکه چنین غمزده اش مینگری
بهر ما و تو دگر روز به پا خواهد شد
محفلی را که به خون جگر آراسته ایم
به نسیم مژه ای بزم عزا خواهد شد
ملک الموت چو آید نبود راه گریز
این حقیقت که توبینی بخداخواهدشد
دل قوی دارکه گرمهر علی دردل توست
واپسین روز تو را راهگشا خواهدشد
آنچه سالار ز تقوی ببری در دل خاک
شمع روشنگر راهت به جزا خواهدشد